دلنوشته های مرد تنها

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد

ادمها رفتندو ما هم میرویم از یادها.......



شهریور ١٣٨١ بود که با یه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدر

مغرور بودم که هیچ وقت غرور مردونم بهم اجازه نمی داد که از راه متلک

بار کردن دخترا توی خیابون برای خودم دوست پیدا کنم . هر چند که به

خاطر این غرور ٣ سال توی غم عشق دختر همسایمون سوختم و با

اینکه می دونستم اونم منو می خوادولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم

که برم باهش حرف بزنم . از آخر هم پرید و رفت روی بوم یه نفر دیگه

نشست . شاید اسم این غرور دیونگی باشه . اما این من بودم . من

بالاخره بعد از چند سال از آخر ٢١ شهریور با یه دختر مظلوم و معصوم و

قد کوتاه آشنا شدم . اونقدر دوستش داشتم که وقتی براش خواستگار

اومده بود و من اول بخاطر مشکلات مالی و خانوادگی می دونستم نمی

تونم فعلا بگیرمش جواب رد بهش دادم نتونستم دوریش رو تحمل کنم

یک ماه مونده به عقدش بهش گفتم که می خوامش . اما ای کاش می

فهمیدم که جواب مثبتی که بهم داد از ته دل نبود بلکه از روی

احساسات مقطعیش بود . احساسی که نیمی از اون در گرو اون یکی

رقیب بود . رقیبی که بعد از بهم خوردن قرارشون افسردگی گرفت . اما

چه میشه کرد ؟ منم این وسط عاشق بودم و تقصیری نداشتم .

ماهها با هم خاطرات گوناگونی داشتیم . خاطرات خوب و شیرین . خنده

و دعوا . قهر و آشتی . منت کشی نوبتی و

قرار ملاقات ساعت هفت و نیم صبح . از قدم زدن توی آفتاب گرم

تابستوت تا قدو زدن توی برف و سوز و سرما و بعد هم باز گرما .


برای خوندن به ادامه مطلب بروید......

 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 28 بهمن 1391برچسب:,ساعت 22:23 توسط ریحانه| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد

 

آنقدر  دلش  شکسته بود که اشک توی چشماش  همینطوری

 

داشت حلقه میزد.

 

رفتم پیشش گفتم چی شده، با همون حالتی که  روی چرخ

 

دستی  نشسته بود  

 

گفت دلم  گرفته  میگفت یه روز  عاشق بوده، میگفت خیلی ها

 

دوسش داشتن...

 

نمیتونست زیادحرف بزنه آخه زبونش میگرفت شدیدن باهمون

 

لحن وقتی داشتم

 

از پیشش میرفتم گفت تو رو خدا نرو وایسا یکم با من درد دل

 

کن.  بغلش روی یه

 

صندلی چوبی نشستم.میگفت وقتی دم پنجره میشینه و گریه

 

میکنه.............همه

 

بهش میگن دیوونه.میگفت آخه تقصیر من شد که رفت............

 

((یارش و میگفت))

 

همون که یه مدت بهش عشق میورزید انگار چند سال بود ندیده

 

بودش..... وقتی

 

گفتم الان کجاست؟گفت نمیدونم ولی امیدوارم حالش خوب

 

باشه . میگفت وقتی

 

که سالم بودم همه دورم میچرخیدن ولی الان یکی نیست یه

 

سلام بهم بکنه.میگفت

 

اومد من و رو تخت بیمارستان دید وقتی دکترا بهش گفتن فلج

 

شدم و دیگه مثل قبل

 

نمیتونم حرف بزنم انگار دنیا رو، رو سرش خراب کردن برای اینکه

 

من و با این حال و

 

 

 

 

روزنبینه رفت ، رفتش برای همیشه، الانم منتظرش هستم.گریم

 

گرفت نمیتونستم

 

وایسم پهلوش رفتم …رفتم فقط یک چیز،فقط یک چیز و خوب

 

فهمیدم آدما هیچ وقت

 

یه آدم و به خاطر خودش نمی خوان

 

 

 

نوشته شده در شنبه 28 بهمن 1391برچسب:,ساعت 19:49 توسط ریحانه| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد


چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .

رنگ چشاش آبی بود .

رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ

وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم

مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .

دوستش داشتم .

لباش همیشه سرخ بود .

مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه

وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.

دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .

دیوونم کرده بود .
ا

ونم دیوونه بود .

مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .

دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .

می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .

اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .

بعد می خندید . می خندید و

منم اشک تو چشام جمع میشد .

صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .

قدش یه کم از من کوتاه تر بود .

وقتی می خواست بوسش کنم ?

چشماشو میبست ?

سرشو بالا می گرفت ?

لباشو غنچه می کرد ?

دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .

من نگاش می کردم .

اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .

تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ?

لبامو می ذاشتم روی لبش .

داغ بود .

وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .

می سوختم .

همه تنم می سوخت .

دوست داشت لباشو گاز بگیرم .

من دلم نمیومد .

اون لبامو گاز می گرفت .

چشاش مثل یه چشمه زلال بود ?صاف و ساده

وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ?

نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .

شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .

من هم موهاشو نوازش میکردم .

عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .

شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .

دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ?

لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید?

جاش که قرمز می شد می گفت :

هر وقت دلت برام تنگ شد? اینجا رو بوس کن .

منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .

تا یک هفته جاش می موند .

معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .

تموم زندگیمون معاشقه بود .

نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .

همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ?

میومد و روی پام میشست .

نوشته شده در شنبه 28 بهمن 1391برچسب:,ساعت 19:32 توسط ریحانه| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد

 

 

 

 

آنقدر  دلش  شکسته بود که اشک توی چشماش  همینطوری داشت حلقه میزد

.

رفتم پیشش گفتم چی شده، با همون حالتی که  روی چرخ دستی  نشسته بود

  

گفت دلم  گرفته  میگفت یه روز  عاشق بوده، میگفت خیلی ها دوسش داشتن...


نمیتونست زیادحرف بزنه آخه زبونش میگرفت شدیدن باهمون لحن وقتی داشتم


از پیشش میرفتم گفت تو رو خدا نرو وایسا یکم با من درد دل کن.  بغلش روی یه


صندلی چوبی نشستم.میگفت وقتی دم پنجره میشینه و گریه میکنه.............همه


بهش میگن دیوونه.میگفت آخه تقصیر من شد که رفت............))یارش و میگفت))


همون که یه مدت بهش عشق میورزید انگار چند سال بود ندیده بودش..... وقتی


گفتم الان کجاست؟گفت نمیدونم ولی امیدوارم حالش خوب باشه . میگفت وقتی


که سالم بودم همه دورم میچرخیدن ولی الان یکی نیست یه سلام بهم بکنه.میگفت


اومد من و رو تخت بیمارستان دید وقتی دکترا بهش گفتن فلج شدم و دیگه مثل قبل


نمیتونم حرف بزنم انگار دنیا رو، رو سرش خراب کردن برای اینکه من و با این حال و


روزنبینه رفت ، رفتش برای همیشه، الانم منتظرش هستم.گریم گرفت نمیتونستم


وایسم پهلوش رفتم …رفتم فقط یک چیز،فقط یک چیز و خوب فهمیدم آدما هیچ وقت


یه آدم و به خاطر خودش نمی خوان......



 

 

نوشته شده در شنبه 28 بهمن 1391برچسب:,ساعت 19:12 توسط ریحانه| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد

 

هی فلانی.....

آنکه دستانش را انقدر محکم گرفته ای دیـــــــروز

عاشق من بود....

دستانت را خستــــــــــه نکن....

محکــــم یا آرام فـــــــرداتوهم تنـــــــهایی.......

نوشته شده در یک شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت 15:3 توسط ریحانه| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد


 

به خیال خودت زیرابی زدی و رفتی
اما حواست نبود دقیقا منتظر

همین حرکتت بودم !
                         ♥کیش مات♥

 

نوشته شده در یک شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت 14:51 توسط ریحانه| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد


وقتی از همه دنیــــا ناراحتم
فقط با فکــــــر کردن به تو آروم می شم
اما وقتی تو ناراحتـــــم می کنی
همه ی دنیا هم نمـــــــی تونه آرومم کنه . . . !

نوشته شده در یک شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,ساعت 22:46 توسط ریحانه| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد

هر آهنگی که گوش میدهم
به هر زبانی که باشد
بغضم را میشکند
نمی دانم
بغضم به چند زبان زنده دنیا مسلط است

نوشته شده در یک شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,ساعت 22:40 توسط ریحانه| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد


یــــــــک روز
به خودت می آیـــــی
آن روز می فهمـــــی خــــــودت را
به پـــــای کســـی کـــــه هیـــــچ وقــــت
پیـــــشت نبـــــــوده

پیـــــر کــــردی
♥♥♥

نوشته شده در یک شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,ساعت 22:33 توسط ریحانه| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد

تاریکی اتاقم شکسته می شود با نوری ضعیف
لرزشی روی میز کنار تختم میفتد
از این صدا متنفر بودم اما
چشم هایم را میمالم
new message …
تا لود شود آرزو می کنم … کاش تو باشی
سکوت می کنم ، آرزوی بی جایی بود !!


نوشته شده در یک شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,ساعت 22:28 توسط ریحانه| |


Power By: LoxBlog.Com