دلنوشته های مرد تنها

س.ی سوال داشتم شما میدونید که چرا کسی نظر نمیده!!!!!!!

نوشته شده در چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:,ساعت 13:54 توسط امير حسين و ریحانه| |

به انتهای بودنم رسیده ام …

اما …

اشک نمی ریزم …

پنهان شده ام پشت لبخندی که درد میکند …

نوشته شده در چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:,ساعت 11:6 توسط امير حسين و ریحانه| |

 
خنــــــده دار است…نه؟!
که تـــــو هی مرا دور بزنی
و مـــن
دلــــــــم را خوش کنم
که در محاصـــره ی توام …
نوشته شده در چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:,ساعت 11:5 توسط امير حسين و ریحانه| |

میدانی ؟!

به رویت نیاوردم !

از همان زمانی که ” تو ”

به ” من ”

گفتی ” شما ”

فهمیدم پای ” او ” در میان است…

نوشته شده در چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:,ساعت 11:1 توسط امير حسين و ریحانه| |

 

 

 

آهاي رقيبه...

 

یـآدت بآشــد !!

 

کـم حوصلـﮧ ست ..

 

ظـآهـرش جـدي .. امـآ دلـــﮯ دآرد کـﮧ مهربـآنـﮯ اش بـﮧ وسعـت یک آقیـآنوس است !!

 

بد قـول نیـست .. امـآ کـم مـي آورد و سر قولَ ش نمي ماند !!

 

همیشـه دنبـآل بهانه است .. بهـآنـه دستش نده !!

خسته ك باشد .. تنهايش بگذار !!

نوشته شده در چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:,ساعت 10:59 توسط امير حسين و ریحانه| |

حرف دلتو بزن

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

........................

پرسيد به خاطر كي زنده هستي؟ با  اينكه دلم مي خواست با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو" بهش 

 

گفتم به خاطر هيچ كس. 

 

پرسيد پس به خاطر چه  زنده هستي؟ با اينكه دلم فرياد ميزد "به خاطر تو"

 

 با يك بغض غمگين گفتم به خاطر هيچ چيز.

 

 ازش پرسيدم تو به خاطر چي زنده هستي؟ در حاليكه اشك تو چشمانش جمع شده بود

 

 گفت به خاطر كسي كه به خاطر هيچ زنده است

.............................................

این چشم های من است که در تنهایی نفرت بار خود می سوزد.

این قلب من است که غریبانه در غربت خود می گرید.

چشم هایم می سوزند از آتش بغضی که شکسته نمی شود؛

و قلبم می گرید از اندوه شعله ای که گداخته نمی شود و نمی سوزاند؛

و من چه غریبانه در تنهایی خودم گم شده ام...

نوشته شده در چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:,ساعت 10:49 توسط امير حسين و ریحانه| |

هنگام رفتن تو

چشمانم را بستم و برگشتم

نمی خواستم رفتنت را ببینم

باور نمی کنم

هرگز...آری هرگز

که روزی چنین مرا ترک کنی

اما افسوس که صدای قدمهایت

با تپشهای قلبم یکی بود

پس همچنان می خوانمت

 

هر چند رفتی اما هنوز هم

صادقانه می سرایمت

نوشته شده در سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:,ساعت 14:13 توسط امير حسين و ریحانه| |

 

به دوستت دارم هایش اعتــماد کن


نگاه نگاه را مــی فهمــد


و زبان رقیب ها در عامیانه ترین شکل ممکن مشترک است


 

شـاید مرا نشناسی . . .


من پیش از اندازه در داشتنت محترمــم


پس به حرفهایم هــمان قدر اعتـــماد کن که به دوستت دارم هایش


 

دوستت دارد و من تـــــــو را دوســت دارم . . .


 

او من را ، من تــــو را  و تو دیگری را . . .

 

                          

                       چــه طــور مســاحت مثــلث یــادم رفـت؟؟؟ . . .

 

نوشته شده در سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:,ساعت 14:9 توسط امير حسين و ریحانه| |

امتداد جاده های مه گرفته ی خاطراتم

منتهی می شود

به یک "ورود ممنوع"

من به تعداد تمام سال های نجومی

در مرور خاطراتت پیر شده ام

دیگر هیچ قاصدکی

برایم پیام شادی که هیچ

پیغام مرگ هم نمی اورد...شاید می ترسد تنهایی ام واگیر دار باشد

روزهای نبودنت را

روی رگ زندگی خط کشیده ام

شاهرگ احساس را

مدت هاست با تیغ خستگی زده ام

بریده ام...

از هرچه عاشقانه ی دنیاست

من روزهای ِ سکوت ِ نبودنت را کم اورده ام

به جان هرچه شقایق منتظر لب جاده هایچشم به راه دنیاست

اینجا حتی گل های باغچه هم

بغض دار دوری خنده هایت هستند

باورکن

قدماه خم شده

زیر غم بلوری کشنده ی دوری چشمان تا ابد روشنت

مخاطب ناشناس خط خطی های اتشین یخی ام...

نوشته شده در سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:,ساعت 14:4 توسط امير حسين و ریحانه| |

نوشته شده در دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:,ساعت 13:5 توسط امير حسين و ریحانه| |

نوشته های من مخاطب ندارد "
مخاطب نوشته هایم
به سادگی یک لبخند
رهایم کرد

.............

به کلاغــــها بگویید:
قصه ی من اینجا تمام شد
" یکی "
بود و نبود مرا با خود برد

.................................

نوشته شده در دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:,ساعت 13:2 توسط امير حسين و ریحانه| |

مدت هاست عبور کرده ام از خویش

" یادم بخـــیـــر "

 

 

........

 

 


درد میــکشـم
وقتـــی دستـان سنگیـــن هـــــوایـت
بــه سرم میزنـــد

 ..............

نگرانم
نگران لحظه ای که میرسد
و تو دیگر قادر نیستی بگویی :
جـــبران میکنم

.......................

حســــرت یعنی
" خواستن ِ تـــــــو "
که برایم یک محال شده است

......................................

نوشته شده در دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:,ساعت 13:1 توسط امير حسين و ریحانه| |

ايـــن روز هـــا دلگـــــــرمي مــــي خـــوام
وگـــر نـــه چيــزي که زيـــاده
ســرگــــرميـــــه...

 


 

کاش می فهمیدی
برای این که تنهایم تو را نمیخواهم
برعکس
برای این که میخواهمت
تنهایم ... !!!

 

چه تفاوت عمیقیست
بین تنهایی قبل از نبودنت
و
تنهایی پس از نبودنت..!

نوشته شده در دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:58 توسط امير حسين و ریحانه| |


Power By: LoxBlog.Com